- - ناشناس -
با قدم های آهسته و سنگین از پشت میز خارج شد و روی
مبل روبروش نشست:
_ این حرفا رو بیخیال...بهت خبر رسیده که دارن عشقت و ازت
میگیرن؟
با این حرف لبخندش کم کم از روی صورتش محو شد، شنیده
بود، مورگان یک هفته ی پیش بهش زنگ زده بود و ترجیح
میداد خبر احساسات کوچیکی که بین روهیت و مارین شکل
میگرفت رو بهش بگه.
_ بله قربان...راستش...حس خوبی دارم.
_چرا؟ مگه دوسش نداری؟
پوفی کرد و صاف نشست، تهیونگ که بیقراری کمیابش رو
دید، دستش رو توی جیبش برد و بسته ی سیگار رو جلوش
گرفت:
_ احمق که نیستم...میدونم جلوی من روت نمیشه سیگار
بکشی...
جاش به چشمهای سرد و آرام تهیونگ خیره شد و سیگاری رو
برداشت، فندک خودش رو از جیبش خارج کرد و زیر سیگارش
گرفت، پک کوتاهی زد و گفت:
_ دوستش دارم...اما به قول آقای سالیوان...بعضیا به دنیا اومدن
که عاشق بمیرن...
تهیونگ تک خنده ای کرد و سرش رو به تاسف تکون داد:
_ ترست و با این حرفا توجیه نکن...
_ ترس نیست قربان...عشق درد داره، شما که باید بهتر
بدونین...عشق تاوان داره و تاوانشم خیلی سنگینه.
تهیونگ اخمی کرد و به جلو خم شد، با صدای خش دار و
لهجه ی غلیظ فرانسویش که هر روز بیشتر از قبل رو به
پیشرفت بود جوابش رو داد:
_ تو نمیتونی از حقیقت فرار کنی سروان...همه میگن عشق
تاوان داره...اما نمیدونن عشق خود تاوانه...این همه درد این همه سختی، این همه غم...اینا نشونه های تاوانه...چیزی رو پیدا
کن که بیشتر از عشق اینا رو داشته باشه...میتونی؟جاش که توی عمق چشمهای نافذ مافوقش کم شده بود با
صدای آرومی زمزمه کرد:
_ فکر نکنم...ولی شما که نمیدونین قربان...عشق یکطرفه به
کسی که دوستت نداشته باشه...فقط توی فیلما و کتابا
قشنگه...ولی تو واقعیت...تلخه...مثل سم شوکران...میکشه...از
درون نابودت میکنه...
DESIREE
:")
میدونم عنوان خیلی چرته ولی ناموسا نمیدونم چی بنویسم براش:)
_چی از جون من میخوای؟تا کی قراره بخاطر تو گریه کنم؟تا کی قراره بخاطر تو آسیب ببینم؟
با عصبانیت کف دستهاش رو به سینه ی تهیونگ کوبید و هلش داد، با تمام وجود داد زد تا از ریختن اشکهاش جلوگیری کنه.
_مگه نگفتی دوستم نداری؟مگه نگفتی برم دنبال زندگیم؟منم رفتم...منم دوستت ندارم تهیونگ، دوستت...
_دهنت رو ببند.
با داد تهیونگ حرفش توی دهانش خفه شد، تمام میهمان ها در سکوت بهشون خیره شده بودن، هیچکس از اتفاقاتی که بین تهیونگ و جونگکوک افتاده بود خبر نداشت.اینبار تهیونگ صداش رو بالا برد و در برابر چشمهای غریبه ها حرف های دلش رو بیرون ریخت:
_هرچقدر میخوای دروغ بگو...ولی نگو که من و دوست نداری...میخوای چیکار کنم؟میخوای جلوت زانو بزنم؟میخوای جلوی کل آدمایی که اینجا زندگی میکنن، داد بزنم که بهت نیاز دارم؟میخوای همه بفهمن که حاضرم واسه داشتنت به هرکس و ناکسی التماس کنم؟آره جونگکوکا...حاضرم واسه داشتنت به هر کسی التماس کنم....
با چشمای پر از اشک قدمی به سمتش برداشت و صداش رو پایین تر برد و با بغض بدون اینکه به تمام آدم هایی که نگاهشون میکردن اهمیتی بده، گفت:
_میخوای برگردم سئول؟میخوای تو رو با عشقت تنها بذارم؟پس من و بکش...برو جلوی چشمهای من ببوسش...اگه میخوای من و بکشی انقدر طولش نده،همین که لبهات و رو لب یکی دیگه بزاری مرگ من و میبینی...قول میدم بعدش دیگه من و نبینی...برو ببوسش تا باور کنم،مال من نیستی...
توی یک متریش ایستاده بود و به چشمهای خیس از اشکش خیره شده بود،اولین قطره اشکش فرو ریخت و با بغض زمزمه کرد:
_برو ببوسش تا بمیرم اوژنی...
DESIREE
و من اصن سر این گریه نمیکنم:)
خیلی بده
خیلی به شدت بده
بعد چند سال امروز رفتم سرم زدم
همین تقریبا یه ساعتی میشه...
خیلی درد داشت...اینقدر درد داشت که دیگه زدم زیر گریه...
حالم مث سگ بد بود من گریه میکردم مامانمم باهام گریه میکرد...
یعنی..من ی روز در میون باید برم سرم بزنم درد این خب خوبه امپولا رو کجایه دلم بزارم:")
هعی...
ثانیه ب ثانیه...دارم دعا میکنم...هیچکدومتون این مریضی گوه رو نگیرید...
مراقب خودتون باشید خیلی...من کلی رعایت کردم...گفتم نمیگیرمش...تهش گرفتمش اونم نمد چطوری...
خیلی بده...مراقب خودتون باشید:")