طبق عادت همیشگی اش با همان چشمانی خسته کنار پنجره نشست .
هرکس مشغول کاری بود. بچه ها فوتبال بازی می کردند ، دختر ها در فاصلۀ چند خانه با انها زیر انداز پهن کرده و بر روی ان وسایل بازی چیده بودند.
ناخوداگاه به یاد کودکی خودش افتاد. لبخند زیبایی بر روی لب هایش جا خوش کرد.
از طرفی حسرت می خورد. حسرت اینکه آنقدر از کودکی خود لذت نبرده بود حسرت اینکه چرا آرزو کرده بود بزرگ شود ؟ مگر بزرگ شدن چه فایده ای جز درد و خستگی داشت ؟
دستی به شقیقه هایش کشید و به ساعت نگاهی انداخت . وقت نبود صدای قطار از فاصله زیادی که با ایستگاه آن داشتند بیاید ؟ امروز برای اولین بار چند دقیقه دیر کرده بود.
در افکارش غرق بود که صدای قطار را شنید. با اینکه نمی توانست ان را ببیند اما چشمانش درخشیدند و برای بار دوم لبخند زد. حتی بچه های کوچک همسایه ها هم با شنیدن صدای قطار آنقدر ذوق نمی کردند. تا تمام شدن سر و صدایش به آن گوش داد و در اخر کتابش را برداشت و شروع به خواندن کرد.
بار چندم بودآان را می خواند ؟ شمارش از دستش در رفته بود ، فقط میدانست علاقه ای که به آن دارد غیر قابل توصیف است. بار ها تصمیم گرفته بود برخی از چیز های اضافه ای که در آن نوشته بود را پاک کند اورا یاد گذشته تاریکش می انداختند ، یاد خاطرات دردناک. اما هردفعه پشیمان می شد.
دوست داشت تا ابد آن نوشته ها باشند و با هربار دیدنشان به خود یاد اوری کند که هرگز اشتباهاتش را تکرار نکند.
ردش همانند رد سوختگی کنار زانویش بود. سال ها ازآان اتفاق میگذشت و تنها چیزی که باقی مانده بود یک لکه بود که نمی توانست آن را پاک کند. و درست از آن موقع یاد گرفته بود که بی دقتی نکند تا دوباره جایی دیگر از بدن خود را نسوزاند.
توجهش سمت رد تیغ های روی دستش کشیده شد. برای بیشتر اعضای خانواده و حتی برخی از دوستانش سوال بود که چرا هیچوقت کف دست هایش را به کسی نشان نمی دهد هرچند ردشان زیاد معلوم نبود اما علاقه ای هم نداشت کسی بفهمد گاهی اوقات تیغ کف دست هایش را لمس می کند و با بی رحمی آن را زخمی می کند. نیاز به ترحم کسی نداشت.
خیلی وقت بود که نیاز به ترحم هیچکس نداشت.
تنها آرزویش الان یک زندگی ارام و بدون درد بود . آرزویی که معلوم نیست کی قرار است به آن برسد.
پ.ن: میدونید الان صدای قطار اومد و منم همینطوری چرت و پرت نوشتم. حقیقتا خیلی باحاله نمی بینمش اما چنان ذوقی میکنم براش ">
پ.ن2:ولی من بازم معذرت میخوام ستاره م زیاد روشن میشه"-" *گلب گلمز*
پ.ن3:ولی چه زود می تونیم دل از خیلی چیزا بکنیم ... اما گاهی اوقات اونقدر کور و کر میشیم که نمی خوایم یکم به حرف های بقیه توجه کنیم و خودمون رو راحت کنیم.
پ.ن4: من اصلا دوست ندارم این چرندیات رو پست کنم ولی دلم خواستم هووففف=-=
- - ناشناس -