16 Esfand 00
با همان اخم های بامزه اش به کوه یخ مغروری که روز ها بود به او توجه نمیکرد خیره شده بود.عصبی پاهایش بر روی زمین ضرب گرفته بودند و همین کار برابر بود با نگاه ریزی از طرف همان فرد مغرور.بغضش را فرونشاند و اهسته سمت ش حرکت کرد،کنارش نشت و سرش را روی پاهایش قرار داد اما هیچگونه توجه ای از طرفش به او نمیشد. دست کوچکش را به گونه اش رساند و ارام آن را نوازش کرد با صدای لرزانش اسمش را صدا زد اما،همین کارش موجب شد اخم هایش بیشتر در هم گره خورند و تلاش کند تمام حواسش را به کتابی که مشغول خواندنش بود بدهد"لازم بود تنبیه شود!"
اینبار در حالی که با صدای بلند گریه میکرد سرش را بر روی سینه اش گذاشت.از همه چی خسته شده بود،دیگر تحمل رفتار های سردش را نداشت!قلب کوچکش تکه تکه شده بود و در تمام این مدت التماس می کرد برای ذره ای توجه،اما روز به روز همه چیز بد تر از قبل میشد.
2022/7/3
10:30-
برا کسی که علاقه ای به نوشتن نداره و دست به قلمشم اصلا خوب نیست...نوشتن همچین چیزایی زیادی عجیبهههههTT~TT
بده به روم نیارید-