همم:|
مثل همیشه درحالی که غر غر میکرد بدو بدو از پله ها پایین اومد.همین که دیدش،جیغ زد و از گردنش آویزون شد.طبق عادت همیشگیش لباشو آویزون کرد و به چشماش خیره شد؛
داشت با خودش کلنجار میرفت یه کلمه پیدا کنه بتونه باهاش سر حرفو باز کنه ولی هردفعه با اون مغز پوکی که داشت شکست میخورد:|
بل و تصمیم گرفت خرابکاری کنه:|
خندید و یه دفعه گوشیشو از دستش کش رفت و فرار کرد.
همین کارش:|برابر بود با دویدن یه غول جاذاب پشت سرش:|
صدای خندشون کل خونه رو برداشته بود:)
اخرشم خسته و بی جون تسلیم شد،پهن شد روی زمین(:|ولی به ثانیه نکشید ک همون غول جاذاب:|با وزن سگیش روی شکمش نشست و شروع کرد به قلقلک دادنش:|
از خنده صورتش قرمز شده بود،نفسش بالا نمی اومد در نتیجه:|طرف تصمیم گرف کمی فشارو روش کمتر کنه:|
بل:|
مث دوتا جنازه کنار هم روی زمین افتاده بودن:|هنوزم خنده رو لبشون بود.
کوشولوی قصه ما سرشو کج کرد و به لبخند جاذابش خیره شد.اروم دستشو نزدیک صورتش برد.دستاش می لرزید(:|
میترسید ... از خیلی چیزا
همین که دستش به صورتش برخورد کرد...همه چی محو شد(:|
حتی متوجه نشد کی اشکاش صورتشو خیس کردن:):|
زانوهاشو داخل شکمش جمع کرد و هق زد:)|
از اینکه تنها چیزی براش مونده بود خاطره هاش و توهم زدنش بود متنفر بود:|(:
دیوانه وار گریه میکرد...اما دیگه کسی نبود بغلش کنه،اشکاشو پاک کنه بگه گریه نکن:|(:
کصصصصص:|
بل:|
چرا نمیرم مدنی بخونم:|؟
افت تحصیلی کردم:|
چرا دارم گریه میکنم؟:|
میرم اینقدر گریه کنم کل خوزستان رو اشکام ببره:|
هق فراوان*
نالاحت شدم پاپایی بغلم نکردTT~TT
میرم خودمو با خاک خفه کنم-
مردم دارن عشق میکنن ما تو خوزستان داریم خاک میخوریم به به:|